اولین تجربه خواندنی از رامین
این متن رو یکی از بازدیدکننده های وبلاگ زحمت کشیده و برای بنده ارسال کرده! امیدوارم بخونیدش و بیشتر با فضای پروژه کسری و اینها آشنا بشید!
ساعت پنج و نیم صبح بیدار می شوم که بروم بنیاد نخبگان.
روزهایی که می روم پادگان تا شش می توانم بخوابم. اما امروز که کار اداری دارم
باید زودتر از پادگان بیدار شوم. مرخصی ام ولی لباس نظامی می پوشم تا بلکه یک ذره به
حرفم گوش بدهند. قبلا چند بار رفته ام بنیاد. وانفسایی است. هیچ جا احترام و نظم کمتر
از این نمی توانی پیدا کنی.
ساعت 6 و نیم صبح می رسم جلوی پادگان خلیل زاده. یک در فلزی کوچک هست که به یک محوطه حیاط شکل می رسد. 13 نفر قبل از من آنجا بوده اند. لیست هم نوشته اند. نمی دانم برای کی. چون این یک برگ کاغذ که خودت اسمت را توش نوشته ای مطمئنا توی بنیاد به هیچ دردی نمی خورد. به هر حال. به نظرم امروز خیلی خلوت تر است. آخرین روز «مثلا کاری» بنیاد نخبگان در هفته است. شاید به همین خاطر است. منتظرم نوبتم شود. یک در شیشه ای هست که به نوبت می رویم داخل وسایل الکترونیکی را تحویل می دهیم یک برگه ملاقات بدون شماره بهمان می دهند با یک کارت که رسید تحویل وسایل باشد. یک نفر که می رود تو اگر کس دیگری در را باز کند، گروهبانی که نشسته با لحن تندی مثلا می گوید: خوش تیپ! بعد از ایشون بیا تو. تازه اگر خیلی خوش اخلاق باشد. خیلی وقتها احساس کمبود مدرکشان را هم سر تو خالی می کنند: شما مثلا فوق لیسانسی؟ نمی دونی بعد از ایشون باید بیای تو؟
نفر جلویی می رود تو. پشت در شیشه ای می ایستم. روی در نوشته ساعت کار 12-9 ! همه اش سه ساعت. آن هم اگر کسی جواب بدهد تازه دوشنبه ها و سه شنبه ها را نوشته 9-11!! درست استرس یک اسیر جنگی را دارم. دست از پا خطا کنی بهت توهین می کنند. نوبتم که می شود می روم داخل وسایل را تحویل می دهم. گروهبان می پرسد کجا خدمت می کنی؟ سه درجه از من پایین تر است. می گویم فلان جا. می گوید حال می کنید دیگه. می گویم خوب است بله. اینجا اگر حرف کسی را تایید نکنی همان یک درصد احتمال این که کارت راه بیفتد هم از بین می رود. می خواهد سرباز صفر باشد می خواهد امیر و سردار. برگه را می دهد بلافاصله تشکر می کنم و از در خروجی اتاق می روم داخل پادگان.
- بیا اینجا آقا. بیا بگردتت
دفعه های قبل که آمده بودم نمی گشتند. سه تا سرباز ایستاده اند که جمع درجه همه شان با هم اندازه درجه من نمی شود. سیاه سوخته و کم سن و سال و دریده اند. سربازی که 7 درجه از من پایین تر است من را می گردد. بلافاصله راهم را می کشم بروم. خوشش نمی آید. دوست دارد بیشتر پاچه خواریش را کنم. می گوید موبایل نداشتی؟ همینطور که می روم می گویم نه؛ تحویل دادم. می گوید کلاهت را بزار سرت. کلاه نیاورده ام. می ایستم. برمی گردم می گویم کلاهم را نیاورده ام. جا گذاشته ام. خوشحال می شود. بهانه اش را پیدا کرد. یک دستش را می گذارد پشت کمرم و با دست دیگرش در خروجی را نشان می دهد و می گوید بفرمایید بیرون. بفرمایید. برمی گردم پیش گروهبان: خدا وکیلی جا گذاشته ام. یک کاریش بکن. مرخصی گرفته ام. بهش نمی گویم قبلا می آمدم کلاه نمی خواست. بگویم بهش بر می خورد. خلاصه می گوید باشد برو تو ولی کلاه پیدا کن. از یکی بگیر!!
-(از کی بگیرم؟) باشد چشم. یک گوشه می ایستم کسی نبیند.
- ببیننت منو توبیخ می کنن.
- باشه وایمی ستم یه گوشه پرت. دستت درد نکنه.
می روم تو. ساعت هنوز 7 نشده. ده پانزده نفر نشسته اند بیرون توی محوطه. در بسته است. باید منتظر بمانیم تا 7. ساعت 7 در را باز می کنند. ولی کسی کار نمی کند. یک مثلا مسئول امور اداری هست که خیلی هم شلخته و بی سر و ته است کارهاش. هی وسط بچه ها راه می رود. هر کی سئوال می کند با اعتماد به نفسی مثال زدنی یک جواب خلق الساعه می دهد. خیلی هم اعصابش خرد است. پیداش شد اتفاقا. رفت تو. شروع به کار 9 صبح است. باید منتظر باشیم و گوش به زنگ. اینجا رویه ای وجود ندارد. در دم یک رویه ای ابداع می شود و به همان عده ای که دو و بر هستند اعلام می شود. دیگر هر چه بشود با خودت است. مثلا یک هو می گویند بروید برگه هاتان را بدهید به فلانی پشتش نوبت بنویسد. آن وقت دیگر شش صبح آمده باشی یا 9 صبح فرقی ندارد. باید بدو بدو خودت را برسانی برگه ات را بدهی و نوبت بگیری. نیم ساعت می گذرد. یک گوشه ایستاده ام که کسی مرا نبیند. یک وقت به کلاه آدم گیر می دهند:
- کلات کو؟
- ...
- بله؟؟ ...
- جا گذاشتم تو تاکسی قربان
- آقای فلانی «اینُ» کی بدون کلاه راه داده تو؟ ... بده من برگه اتُ. بده من
- ببخشید تو تاکسی جا مونده.
- بده جناب سرهنگ خروج اینُ امضا کنه. ...
- حالا این بارُ ببخشید اگه میشه
- به سلامت. خوش اومدی. برو دفعه بعد با کلاه بیا.
اصلا دلم نمی خواهد سبکم کنند. توی فیلمها مجرم در حال فرار را هم که می گیرند با احترام باهاش برخورد کنند: «شما متهم به دزدی هستید و حق دارید چیزی نگید. چون هر مطلبی که بگید می تونه در دادگاه بر علیه خودتون استفاده بشه.» اینا تو فیلماست.
دم در ساختمان می ایستم. فکر کنم در که چند دقیقه باز شده بود بچه ها رفته اند برگه های ملاقاتشان را گذاشته اند روی میز برای نوبت. استرشی می شوم. دنبال یک راهی هستم که من هم بروم برگه ام را بگذارم توی نوبت. آرام در کشویی را می کشم. یکی از سربازهای خود ساختمان با لباس نظامی توی راهرو جلوی همه خوابیده. سرش را می چرخاند. می گویم میشه بیام تو؟ نگاه می کند و بدون آن که جواب بدهد سرش را بر می گرداند. برگه را می گیرم توی دستم. بروم تو شاید توهینی بکنند.
ساعت حوالی هفت و نیم می شود که همان مسئول اداری می آید دم در و می گوید آروم به تعداد صندلیایی که داخل هست بیاید برید تو. جماعت که می دانند علی رغم همه بی سر و تهی اینجا اگر دست از پا خطا کنند ممکن است بهشان توهین شود یا کارشان عقب بیفتد با عجله و در عین حال آرام سعی می کنند جزء جماعتی باشند که می روند داخل. من هم می خزم تو. شانس آوردم. می نشینم روی یکی از صندلیها. آن سرباز هنوز روی صندلی خواب است. جلوی همه. وا رفته روی صندلی.
نیم ساعت دیگر هم می گذرد. جناب سرهنگ در اتاقش را باز کرده. عجیب است. حتی یکی دو نفر هم رفته اند تو و آمده اند. مثل این که زیاد بداخلاق نیست. می روم دم در یک سرکی می کشم. جناب سرهنگ قبلی عوض شده. یک نفر دارد با سرهنگ جدید حرف می زند. نه بابا مثل اینکه با این یکی حرف هم می شود زد. منتظر می شوم. کار نفر قبلی که تمام می شود پا می کوبم و اجازه می گیرم و می روم تو و توضیح می دهم. جناب سرهنگ من 8-7 ماه کسری گرفته ام از فلان سازمان. سازمان را می شناسد. می گویم بله خودش است. آقای فلانی آقای فلانی. بعد ادامه می دهم فقط سه ماه از خدمتم مانده. 45 روز پیش یک نامه ای زده اند به اینجا جوابش هنوز نیامده. شماره نامه را گرفته ام پیگیری کنم. کد ملی م را می پرسد. توی سیستم می زند. معلوم است کار با کامپیوتر را بلد نیست. فقط همین کار را بهش یاد داده اند و مکانیکی همین را پیاده می کند. می گوید نامه توی سیستم نیست. به من نرسیده. برو بگو توی پرونده ات نگاه کنند بگردند ببینند هست یا نه.
- چشم. دست شما درد نکنه. خیلی ممنون. با اجازه
می روم که توی پرونده ام نگاه کنند. مسئول اداری می گوید آقا کجا؟ می گویم جناب سرهنگ گفتند بگو توی پرونده ات نگاه کنند. پوزخند می زند. کسی نیست که هنوز. کی نگاه کنه؟ ساعت را نگاه می کنم. هشت و نیم است. سربازهای اتاق پرونده ها هنوز نیامده اند. برم می گرداند: برو اون طرف وایسا تا بیان.
یک جا پیدا می کنم می نشینم. با بغل دستی م صحبت می کنیم. او هم سرباز است. ذقیقا هم پایه من است. خدمتمان را در یک روز شروع کرده ایم. او هم کارش گیر است. مثل من پروژه را انجام داده تحویل داده ولی با این که خدمتش دارد تمام می شود درگیر این اداره مخوف است. یک کم حرف می زنیم. کار اداری ش یک کم از من جلوتر است. زده به آن درش. می گوید توقعی ندارم. معلوم نیست. شاید همین هم نشود. همه مرخصی هام را گرفته ام آمده ام اینجا هنوز کارم تمام نشده. دو روز دیگر مرخصی دارم و سه ماه خدمت.
ساعت 9 می شود. دو یاعت و نیم است که اینجا هستم. خبری از سربازهای اتاق پرونده ها نیست. می روم جلو از سربازی که شش درجه از من پایین تر است می پرسم اینها کی می آن؟ می گوید نمی دانم. مگر می شود نداند؟ یک سال پیش تا حالا که من می آیمُ می روم این اینجاست. نمی داند اتاقی که دم درش می نشیند کی کارشان را شروع می کنند؟! مثل کسی که بخواهد اعتراف بگیرد به آرامی می گویم ساعت شروع به کارشونُ نمی دونی؟ می گه شروع به کارشون نه و نیمه.
نه و نیم. بفرما. نیم ساعت دیگر عقب افتاد. اعصابم لحظه به لحظه خردتر می شود. نوشته بود 9 که. معلوم نیست کجا رفته اند. بر می گردم می روم بنشینم. جام را هم گرفته اند. سر پا می ایستم. هر چند دقیقه یک بار یک سربازی مسئولی چیزی گیر می دهد کسانی که سر پا هستند بروند بیرون صدایشان می کنیم. هر جا می ایستی می آیند گیر می دهند: اینجا وانستا. برو بیرون صدات می کنند. یک گوشه پیدا می کنم توی سه کنج دیوار. می خزم کنار که کسی گیر ندهد. همه معطل و کلافه اند. خیلی هاشان بهت زده و ترسیده اند. شاید کسی چیزی بهشان گفته. انتظارش را نداشته اند. شاید فکر کرده اند اینجا پاسخگویی وظیفه نیروهاست. بعد با همین خیال خام با اعتماد به نفس در یک اتاق را زده اند و باز کرده اند و طرف لیچار بارشان کرده و بیرونشان کرده. تک تک اینها برای خود من اتفاق افتاده.
نیم ساعت لعنتی می گذرد. ساعت نه و نیم است ولی خبری از سربازها نیست. چند دقیقه صبر می کنم. الان دیگر چند دقیقه هم برایم خیلی است. می روم به همان سرجوخه ای که نشسته دم در اتاق پرونده ها می گویم پس نیامدند سرکار جان؟ می گوید حالا می آیند. توی مسجد مراسم است حالا یواش یواش می آیند!! اعصابم خرد می شود. دیگر حالش را ندارم. شروع می کنم به قدم زدن. غیر از من ده دوازده نفر دیگر هم سرپا منتظرند. یک هو یکی دستش را می گذارد روی بازوم و فشار می دهد: «اینجا وای نستید آقا. چند دفع بگم بهتون؟» سرگروهبان است. سه درجه از من پایین تر. چشمهای روشن لیم دارد. با همه است نه فقط با من. می روم آن طرف تر می ایستم. یک ربع می گذرد. چند تا افسر وظیفه می آیند توی ساختمان. از در که می آیند تو انگار نه انگار که کسی ایستاده. شروع می کنند به چاق سلامتیُ جک گفتنُ شوخی دستی. خیلی آسمان جل هستند. فقط یک نفرشان هم درجه من است. بقیه حداقل سه درجه پایین ترند. چرا چهار تا سرباز فوق لیسانس نمی گذارند اینجا که لااقل با ما مثل خود ما رفتار کنند؟ شوخیُ خوش و بشُ چاق سلامتیُ جوک که تمام می شود اصلا انگار نه انگار که اینها اتاقی داشته باشند. راه می افتند هی توی اتاقها از این ور به آن ور. تصور من این بود که بیایند می روند توی اتاقشان. ولی دوست ندارند حتما. حالش را ندارند. ده قیقه دیگر می گذرد. یکی از افسرها را آن وسط یکی خفت می کند که بیا جان بچه ات یک دقیقه کار من را انجام بده. من هم می روم سمتش. توی شلوغی حضور بیست سی نفر توی یک کریدور کوچک. می گوید این کار به من ربطی ندارهو برو اون اتاق و با انگشتش بدون این که به اتاق یا به ما نگاه کند اتاق را نشان می دهد و می رود. می روم سمت اتاق. مسئول اداری و سرباز سرجوخه دم در می گویند کجا آقا؟ می گویم یک دقیقه پرونده ام را نگاه کنند ببینم نامه ام آمده یا نه. می گوید صبر کن بشین صدات می زنند. بر می گردم به میان جمعیت. مثل جماعت اسیری که تشنه باشند و چشمه در چهار متریشان باشد ولی چندنفر مسلح کنار چشمه ایستاده باشند و بگویند صبر کنید. به صف بایستید. جم نخورید. سروصدا نکنید حالا آب می دهیم بهتان. همه منتظرند و در اتاق را نگاه می کنند. هر از چند گاهی یکی داد می زند آا اینجا نایستید و جمعی از بچه ها را به سمت دیگری پس می زند. آن وسط یک سرگروهبانی می آید داد می زند آقایون بیاید بیرون. بیاید دنبال من. من یک جا پیدا کرده ام و نشسته ام. پیش خودم می گویم دارد گولشان می زند. می خواهد ببردشان بیرون از ساختمان. می رور بیرون و حدود پانزده نفر هم همراهش می روند بیرون. من نشسته ام تا فرصتی پیش بیاید بروم توی اتاق. همین طور هم می شود. پنج دقیقه بعد از غفلت سرجوخه استفاده می کنم و می روم تو. یکی را پیدا می کنم می گویم آقا یک لحظه قربون دستت نگاه کن ببین پرونده من توش نامه هس. می گوید شماره ملی ات را بگو. می گویم شماره پرونده ام را جناب سرهنگ درآورده. بیا. فلان. می گوید خیلی خب. بعد می گوید نوبتت چند است آمدی تو؟ می گویم نوبت؟ نمی دانم من شش و نیم صبح آمدم. می گوید برو نوبت بگیر. می گویم کجا؟ می گوید بیرون. می گویم تو رو خدا یک لحظه نگاه کن من کارم فوری است از شش و نیم صبح آمدهام.
- کل کل نکن با من. برو نوبت بگیر
می آیم بیرون. مسئول اداری دم در است. می گویم نوبت کجا می دهند؟ می گوید بیرون.
- بیرون؟ جناب سروان من شش و نیم صبح آمده ام یک ساعت پیش جناب سرهنگ گفت پرونده ام را نگاه کنند.
- ربطی نداره. برو بیرون نوبت بگیر صدات می زنند.
بر می گردم وسط جمعیت. به بغل دستیم می گویم می گویم نوبت داده اند مگه؟ می گوید بیرون اون پسره که داد زد بیاید بیرون داره نوبت می ده.
ای بابا. نوبت ها را دادند رفت. سریع می روم سمت در می بینم آن بیرون یک دایره ای از حدود بیست نفر آدم دور تا دور گروهبان وایسادهاند که بهشان نوبت بدهد. دم در یک سرباز ایستاده و هفت هشت نفر جلوی در جمع شده اند و دارند به سرباز می گویند بزار برویم تو یا می گویند من کارم فلان شده چکار باید بکنم. سرباز در نهایت بی حسی هیچی جواب نمی دهد و از صورتش معلوم است که خیلی دلش می خواهد چارتا فحش هم بدهد و در را ببندد. خودم را از در رد می اندازم بیرون که نوبت بگیرم. گروهبان دارد اسامی را از روی یک لیستی می خواند. نمیدانم لیست از کجا آمده. شاید دم در که کارت ملی ها را می گرفتند لیست نوشته اند. عجب بدشانسی ای. دفعه قبل اینجوری نبود. یک کم سعی می کنم خودم را به وسط حلقه نزدیک کنم نوبت بگیرم. نمی شود. اعصابم خرد می شود. برمی گردم می بینم چند نفر دم در دارند التماس می کنند بروند تو. می گویم اشتباه کردم. حالا دیگر تو ساختمان راهم نمی دهند. می آیم دم در به سرباز می گویم من با جناب سرهنگ حرف زدم گفته برو پرونده ات را ببیند. می گوید باشه چند دقیقه وایسا. (خب اگر می شود بروم تو و کارم درست است که بگو برو تو. اگر نمی شود بگو برو نمی شود. چند دقیقه وایستم که چی بشود؟)
خیره می شوم به داخل. جلوی چشمش. می خواهم ببیند به حرفش گوش داده ام. یک هو گروهبان پشت سرم اسمم را می خواند.
- فلانی
- بله بله بله منم.
- چیکار داری؟
- پرونده ام را می خواهم ببینم.
- برگه ملاقاتت رو بده
- بیا
پشت برگه می نویسد 29.
- 29؟ من شش صبح اینجا بودم سیزده نفر جلوم بودند.
- ربطی نداره. نوبته دیگه
بحث فایده ندارد. دم در به سرباز می گویم بروم تو؟ این نوبتم. هیچی نمی گوید. آرام آرام از کنارش می روم تو. خنده ام میگیرد.
ساعت 10:15 است. می روم دم در اتاق. می گویم نوبت زد. می گوید چنده؟
-29.
- خیلی خب وایسا صدات می زنند.
- نوبت چند رفته تو؟
- 2
2؟؟ 2 کجا 29 کجا. می روم یک گوشه می ایستم. یکی می آید میگوید اینجا نایست. می روم همان گوشه خودم توی سه کنج می ایستم. پاهام خسته شد. یک کم با بغل دستی م حرف می زنم. می گوید یک سال خدمت کرده و دیگر روز آخر کارش است. نامه کسریش را بدهند می رود. ستوان دو است. می گوید دژبانی. باورت می شود؟ چند وقت است من را با فوق لیسانس گذاشته اند دژبانی. خیلی برخوردشان بد است. اصلا تصور نمی توانی بکنی. تا حالا این جور برخوردهایی ندیده بودم. می گویم خوب است دیگر. حالا امروز نه دو سه روز دیگر نامه ات را می گیری می روی.
وقت نمی گذرد. سربازهای ساختامن هی می روند و می آیند و با هم شوخی می کنند. اصلا انگار نه انگار که جای عمومی و محل کار است. بی هیچ توجهی کارشان را ول می کنند و می گویند و می خندند. مسئول اداری هم می بیند ولی بی توجه تر از این حرفهاست. یکی نفر یک کلمه حرف بهش زد می خواست بیرونش کند. شانس آورد کارمند همانجا تلفنی بهش گفته بود بیا برای دفاع. یک مشت غر سرش زد بعد ولش کرد. نمی توانست بیرونش کند. نوبت دفاع داشت. می روم دم در اتاق جناب سرهنگ. می گوید باز آمدی که؟
- جناب سرهنگ هنوز پرونده ام را نگاه نکرده اند. چند دفعه بیرونم کردند و نوبت گرفتم. نوبت بیست و نه داده اند الان چار نفر رد کرده اند.
- چکار کنم؟
- اگر لطف کنید یک سفارشی بکنید من کارم فوری است خدمتم دارد تمام می شود.
- اینجا کار سفارشی نداریم. بفرمایید.
میروم می ایستم. ساعت 11 نوبتم می شود. می روم تو.
- آقا این پرونده منُ نگاه کن ببین نامه م اومده.
شماره پرونده را می دهم. نگاه میکند. پرونده نیست. پرونده ام آنجا نیست. بعد می گوید به آن آقا بگو نیست. می روم به آن یکی سرباز می گویم پرونده ام نیست.
- یعنی چی نیس؟
- نمی دونم همکارتون می گه نیس.
قفسه این طرفی را هم نگاه می کند. باز هم نیست. می گوید برو به جناب سرهنگ بگو اینجا نیست.
می روم دم در اتاق سرهنگ. منتظر می شوم. دو سه نفر دیگر هم منتظرند. یکیشان ستوان دوی ارتش است. اعصابش خیلی خرد است. همینجوری بی مخاطب می گویم پرونده ام نیست. می گوید گندش را در آوردهاند. معلوم می شود خودش هم چند روز پیش اینجا بوده اعصابش خرد شده، اعتراض کرده. آنها هم برگ ملاقاتش را گرفته اند ندادهاند. از حوالی ده یازده تا ساعت 1 مجبور شده التماس کند تا ولش کنند.
می روم پیش جناب سرهنگ. می گویم پرونده من نیست. از من می پرسد یعنی چی نیست. دلم می خواهد بگویم از من می پرسی؟ ولی نمی شود.
- نمی دونم می گن به جناب سرهنگ بگو نیس
چندتا پرونده توی اتاقش هست می گردد. بعد می گوید نیست دیگه. نمی دونم. اینجا نیس. برو به آقای فلانی بگو درست بگردد همانجاست! می گویم توی آن پرونده ها نیست؟ می خواهید من بگردم؟ می گوید نه اینها مال کمیسیون است. اینجا نیست. برو بگو همانجا است. می روم به آقای فلانی می گویم این طور شده. می گوید ببین باید صبر کنی تا سرم خلوت شود بعد بگردم. یک کم صبر میکنم. هی با هم شوخی می کنند و کرکر می خندند. با بعضی مراجعان هم شوخی می کند. با عکس روی مدرکشان. بعضی وقتها می ورد بیرون بر می گردد. نیم ساعت منتظر می شوم. بعد می روم بیرون که به مسئول اداری بگویم رسیدگی کند. می گویند نیست. توی اتاق سردار است. یک کم منتظر می شوم. نمی آید بیرون. به خودم می گویم بگذار بروم کپی نامه را از آن سازمان بگیرم بیایم. نزدیک است. این طوری بهتر ست. ده دقیقه برای گرفتن امضای اجازه خروجی منتظر سرهنگ می شوم. در اتاق جناب سرهنگ باز می شود. امضا می گیرم می آیم بیرون. بدو بدو می روم وسایلم را تحویل می گیرم می روم بیرون. می روم توی سازمان مبدا کپی نامه را می گیرم. طرف کپی را می دهد و می گوید نمی توانیم دوباره نامه را صادر کنیم. مگر آن که به ما بگویند نامه گم شده. تلفنی هم بگویند کافی است. کپی را می گیرم و بدو بدو می آیم سمت بنیاد. می پیچم به سمت در پادگان. در فلزی را بسته اند. وقت تمام شده. ساعت دوازده و نه دقیقه است. نفس نفس می زنم.